درباره من

تهران, Iran
نمی دونم چرا ولی می نویسم. //// نمی دونم برا کی ولی دلم می خواد بخونه و نظرشو بگه //// نمی دو نم تا کی ولی کاش بشه تا آخر عمر //// نمی دونم کجا ولی .... ما دوباره سبز می شویم

خانواده دوست داشتنی

این کوچولو و پدر دوست داشتنی اش و مادر گرامیش ، وبلاگ دارن
وبلاگی هایی برای دیدن و خواندن
اما من از کجا می شناسمشون؟
1- سال 1384 ، ستاد انتخاباتی دکتر معین در شهر خوانسار ، قبل از سخنرانی علی مزروعی ، به عنوان استقبال رفتم و متنی خوندم :" نه به خاطر 4 سال نمایندگی شجاعانه در مجلس ، و نه به خاطر کمک به پاک ترین دولت پس از مصدق ، که فقط به خاطر احترام به پدی که چنین فرزند رشیدی پرورانده ، از علی مزروعی " دعوت کردم برای سخنرانی به روی سن بیاید
2- سال بعد جوگیر بودیم. نفهمیده بودیم چرا طرفدار معین بودیم و هنوز فکر می کردیم می شود یک اصلاح طلب را برای سخنرانی دعوت نمود. سخنرانی احمد شیرزاد را عوامل ناپیدا کنسل کردند. رفتم برای مجوز . هر اسمی که گفتم قبول نکردند ، البته اطلاعات سیاسی نداشتند و فقط یک چیزی تو کیهان دیده بودند. مثلا گفت :"رضا خاتمی که میگن مقلد منتظریه؟" وقتی گفتم حنیف مزروعی ، قبول کرد. زنگ زدم به حنیف : من مشارکتی نیستم. باهاشون همکاری دارم ولی عضو حزب نیستم!
حالم گرفته شد. ان روزها فکر می کردم اصلاح طلب حقیقی یعنی مشارکیت(ولی الان می دونم اصلاح طلب حقیقی یا شمارکتیه یا مشارکتی می شه یا تو زندان با مشارکیت ها حال می کنه)
3- قرار شد با norooznews.ir همکاری کنم. گاهی لینک خبرهای مهم را برای حنیف می فرستادم. اما نشد. ادامه پیدا نکرد. حنیف مرتا با سایت alexa.com  آشنا کرد. و بعد ، جز امسال ، هر سال تبریک نوروز میل می کرد. جز دو سه تا مطلب حد اکثر. و اینچنین می گدشت روز و روزگار ما
4- توی کنگره تند تند تایپ می کرد و به صودت آن لاین اخبار کنگره را در اینترنت منتشر می کرد.طبقه چهارم مشارکت ، سخنرانی های زیر زمین و .... حنیف حسابی مشارکتی شده بود.
5- تندر، هفته نامه مشارکتی های اصفهان بود. مشتری همیشگی اش بودم. و چقدر مقالات حنیف در صفحه اخر به دل می نشست. مقالاتی که در آن درد نقاشی می شد. حد اقل یک مقاله بود که هنوز فراموش نکرده ام و فراموش نخواهم کرد: ماجرای نصفه ساندویچ
6- با بچه های هم فکر می رفتیم کوه و زندگی حنیف  و همسرش را به سان یک ترادژی تمام عیار تعریف می کردیم! خوشحالم که لیلی و مجنون به هم رسیدند. آزادی تان گرامی ، عشقتان محترم
7- نوشتم بدانید طرفدارانتان بیشتر از آنی هستند که تصور کنید

هیچ نظری موجود نیست: